سلام بر مجاهدان راه خدا

امسال هم گذشت و یک سال از اسارت فرمانده ی سلحشور سپاه محمدرسول الله(ص) گذشت.

این خاطره ام را که تاثیر فعالیت های ایشان را در جامعه ی اسلام پیرامون مان بیان می کند  را تقدیم می کنم به روح  پدر بزرگوارشان   مرحوم حاج غلامحسین متوسلیان که یک سال از رحلت اش گذشت..

راستی متن خاطره ام را خطاب به خود حاج احمد نوشته ام..

 

اولین سفر کربلایی بود که بعد از سقوط صدام ملعون ، با پای پیاده عازم شدیم برویم. قضیه کلی بالا و پایین داره که سرتون رو درد نمی ارم. دست اخر رسیدیم به یک شهر مرزی بعد از مهران.
شب بود.. قرار بود ان شب را درانجا استراحت کنیم و فردا با اتوبوس به سمت کربلا حرکت کنیم .اهان راستی یادم رفته بود بگم که همون ماههای اولی بود که صدام حکومتش ساقط شده بود .
خلاصه شب رو در اون منطقه که شبیه یک شهرک بود گذراندیم.

با عربی دست و پاشکسته ای که داشتیم وقت خریدن اب و غذا زود لو رفتیم.. این برو بچه های جوان عراقی هم که یکی هم سن و سال خودشون رو پیدا کرده بودند مخ ما رو به کار گرفته بودند.. حالا ما هم خسته اونها هم که گیر داده بودند و از ایران سوال می کردند از همه چیز. از امام و اقا گرفته تا شهید بهشتی و ... تا رییس جمهور مملکت و اختلافات سیاسی داخل ایران و حتی قیمت غذا و گوشت و ... . انگار نه انگار که ما خسته ی راهیم و فردا هم باید توی این گرمای وحشتناک عازم حرم اقا بشیم.
{راستی می بخشید از حالت رسمی و کتابی نوشتن خارج شدم و دارم گفتاری می نویسم. اسائه ادب نشده باشه.. البته یادم هست قبلا از تون اجازه گرفته بودم .. سکوت شماهم که علامت رضا ست و ..}
داشتم می گفتم   ؛ سید...(اسمش یادم رفته) یکی از این بچه ها بود که باباش یک مطعم(غذاخوری) در مسیر جاده داشته که چون با بعثی ها بد بوده به خاک سیاه نشونده بودنش و از رستوران داری به دستفروشی افتاده بودن. پسر این خونواده خیلی با ما گرم می گرفت با وجود مشکلات مالی که داشت کلی ما رو شرمنده خودش کرد و ما رو مهمون کرد و ... . ما که داشتیم صحبت میکردیم یه پسری اومد به جمع ما ملحق شد..سیگاری بود اما اونم گرم گرفت. بهش گفتم یه جوون مسلمون چرا بایست سیگاری باشه و .. با این هم رفیق شدیم . تا این پسر جدیده رفت یه گوشه ای سید بهم گفت این پسره باباش توی جنگ کشته شده و خودش هم دربخش جوانان حزب بعث عضو بوده و لی الان متنبه شده و داره به شناسایی بعثی ها کمک می کنه.
این رو که شنیدم وقتی که اون پسر سیگاریه برگشت یه جوری سربحث رو باز کردم و بحث رو به جنگ کشوندم و پس از پختن بحث حرف رو به اینجا رسوندم که از قول شما یه مطلب رو نقل کنم و اون هم مطلبی بود که وقتی پس از عملیات بیت المقدس خرمشهر را فتح کردید و به لبنان رفتید تا با صهیونیستهایی که به یک کشور مسلمون حمله کرده بودند بجنگید در اونجا از شما به این مضمون نقل شده بود که گفتید : " اخیش .. حالا دیگه با دشمن اصلی داریم میجنگیم .. "
صحبتم که به اینجا رسید دیدم داره تقلا می کنه یه چیزی بهم بگه گفت: فلانی تو الان یه مشکل مهم و  اساسی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود حل کردی ...
تا وقتی برگشتیم این بشر اینقده ما رو تحویل گرفت که نگو .. همه اش به خاطر این که حرفی را صادقانه از سوی شما برایش نقل کرده بودم که :  نشان دادید ما با عراقی جماعت مشکلی نداریم ما با امریکا و صهیونیستهاست که مشکل داریم اونهاهستن که صدام و امثال اون رو بازیچه قرار دادند و ...
خلاصه اش که اون روز کلی برای خودم نوشابه واز کردم که ایوالله به تو که این خاطره رو از حاجی خونده بودی و بازم ایوالله که به این بچه ای که پدرش در جنگ کشته شده شده بوده مطلب رو تفهیم کردی.
البته ناگفته نمونه ما خب مثل ضبط صوت بودیم و کمالات از شما و راه امام و شهدا نشات گرفته و ... .
ببخشید این اخریاش کمی لفظ قلم شد اما خب واقعیت هم جز این نیست.